کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

کیانا

انتهای تابستون

سلام توجو کوچولوی ناز من امروز دوباره اومدم تا آخرین مطلب تابستون 92 رو بنویسم برات . دیگه داره کم کم روزای آخر تابستون میره و پاییز قشنگ خودشو نشون میده .نمیدونم تو وقتی بزرگ شدی چه فصلی رو دوست داری شاید مثل من از پاییز خوشت بیاد و شاید برعکس شه و پاییز رو دوست نداشته باشی .دیشب عمو مهدی و خاله مائده برای اولین بار بعد از عقدشون اومدن خونمون . شب خوبی بود تو اولش که اومدن خیلی گریه کردی و مثل چسب ازم جدا نمیشدی .خیلی خجالت می کشیدی از اونا،بعد از اینکه کادوتو باز کردم و یک کمی باهات بازی کردم دیگه باهاشون دوست شدی و شیطونی هات شروع شد.واست یکی از این سنتور دستی های کوچولو آوورده بود تا حالا کلی واست اسباب بازی خریده البته این کادوی متاهل...
31 شهريور 1392

سوپرایز ویژه

سلام کیانا کوچولوی من بعد از چند روز که نبودم دوباره اومدم تا برات بنویسم . امروز تولد مامانه ،امروز نباید خیلی خسته باشم چون باید یه روز شاد رو باهم داشته باشیم.همکارام خیلی سوپرایزم کردن با هم نقشه کشیده بودن که برام کیک بخرن و چون نمیتونستند برن بیرون دکتر ناصری از جراح های بیمارستان خودش رفت و کیک  رو خریده بود و  داده بود دژبان جلو درب اوورد بالا (البته بعدا" متوجه شدم ).وقتی خسته ساعت 11 رفتم اتاق خانم صادقی ،دیدم با دکتر رضاخانیها نشستن منم چون دیدم چیزی از خوردنی در کار نیست پا شدم بیام بیرون که خیلی اصرار کرد بشینم  تو اتاق همینکه برگشتم بشینم رو صندلی دیدم با یه جعبه کیک بزرگ خانم شاه قلعه و خانم دوستدار وارد ...
30 شهريور 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام بر مامانی گلم بالاخره دیروز بردم واکسنتو زدم .خیلی مظلوم میشی این موقع ها. دلم نمی اومد گریه کنی چون داشتی با اون چشمای مهربونت به بچه های کوچولویی که اومده بودن واسه واکسن  زدن،میخندیدی . چاره ای نبود ! بردم اول قد و وزنتو اندازه بگیرم که خانمه وقتی پرونده اتو باز کرد گفت باید 16 مهر بیاریش و من با شرمندگی تمام بهش گفتم نه امروز واسه واکسنش اومدم 16 مهر پارساله این تاریخی که میگید . آخه من دیگه میبردمت پیش دکتر خودت (مزینانی )همون جا پرونده داشتی . یهو با تعجب تمام گفت اهان این همون پرونده ایه که کلی بابتش بازخواست شدم و کمی ابروهاشو تو هم گره کرد و با لحن بدی گفت باید پرونده اتونو ببندم ،منم با بی خیالی گفتم عیب نداره ببندید ...
18 شهريور 1392

تولد بابا

 سلام جوتو امروز تولد باباست و کلی برنامه داریم ، دیروز عصر قرار بود بریم کارامونو انجام بدیم که رفتیم خونه مامان بزرگ .وقتمون هدر رفت و نشد دیگه، شب رسیدیم خونه و  باباتم که مثل همیشه با اینکه جمعه بود باید سر کار میرفت و دیر اومد ولی عصر باید بریم کارامونو انجام بدیم باهم !!!! این متن رو تقدیم میکنیم به امیر حسین : روزی که بدنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی  هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است . تولدت مبارک همسر عزیزم . "از طرف توتو و جوتو" چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ...
16 شهريور 1392

مرور خاطرات دندون

سلام عشق مامان قبل از هر چیزی میخوام اول بگم من از  اولین دندونت که خودشو به مامان نشون داد رو ثبت کردم تو دفتر خاطراتت، ولی چون این وبلاگو دیر باز کردم ،از دندون سیزدهم و چهاردهمت میگم که اسمش دندون نیشه ! الان دیگه یه کوچولو اومدن بیرون از بالا . مثل همیشه و مثل بقیه دندونات اذیت میشی و سرت کمی داغه ولی فکر کنم درد قبل رو نداری یا  شایدم دیگه عادت کردی نفس، چون غر نمیزنی اصلا. کیانا من و تو داستانهایی داشتیم سر این دندون در اووردنت که حالا برات مختصر تعریف میکنم: اولش که دیر مرواریدای کوچولوت زد بیرون چقدر حرص خوردم بردمت دکتر و اونم کلی بهم دلداری داد که اشکال نداره و گفت تا 13 ماهگی وقت داره و از این جور چیزا...
13 شهريور 1392

ترس از واکسن

سلام جوتو ! راستی شنبه باید ببرمت واکسن یک و نیم سالگیتو بزنم خیلی میترسم چون تنهایی باید ببرمت  و الان بزرگ شدی نسبت به قبل و ممکنه تکون بخوری و پات درد بگیره. شنبه رو مرخصی میگیرم که کنارت باشم شایدم یکشنبه هم موندم پیشت دوستام میگن یک روز تب میکنه بچه ات  ! ولی نگران نباش من که پیشت باشم همه چی حله! (راستی نگفتم من و باباش کیانا رو  جوتو صدا میزنیم تو خونه ) کیانا این شعرو که خیلی دوست دارم رو برات مینویسم : یک روز رسد غمی به اندازه کوه یک روز رسد نشاط به اندازه دشت افسانه زندگی چنین است عزیز در سایه کوه باید از دشت گذشت   ...
12 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیانا می باشد